شماره ٢٧: زخود تهى شدم از عالم خراب گذشتم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
زخود تهى شدم از عالم خراب گذشتم
چه سحر بود که بر کشتى از سراب گذشتم
شرار بود که در سنگ بود آئينه من
بخويش دير رسيدم که از شتاب گذشتم
عنان بدست طپيدن ندارد عزم سپندم
ببزم تا رسم از پهلوى کباب گذشتم
بهر زمين که رسيدم زقحط سال اقامت
گريستم نفسى چند و چون سحاب گذشتم
زديده تا رسدم زير پا پيام نگاهى
چو شمع تا سحر از خود به پيچ و تاب گذشتم
بمايه نفس اندوه حشر منفعلم کرد
وبال لغزشم اين بود کز حساب گذشتم
عرق نماند به پيشانى از تردد حاجت
جز انفعال که داند که از چه آب گذشتم
به پيريم هوس مستى از دماغ بدر زد
قدم نگون شد و پل بست کز سراب گذشتم
شرار کاغذم افتاد ختم نسخه هستى
برين حروفى چند انتخاب گذشتم
ترى سراغ برآمد غبار هرزه دويها
گريست نقش قدم هر کجا جواب گذشتم
نفس غنيمت شوقست ترک وهم چه لازم
کجاست بحر و چه گوهر گر از حباب گذشتم
سخن به پرده چه گويم برون پرده چه جويم
زجلوه نيز گذشتم گر از نقاب گذشتم
چه ممکن است باين جرأتم زخويش گذشتن
اگر زسايه گذشتم زآفتاب گذشتم
چو بوى گل سبقى داشتم بجيب تأمل
چه رنگ صفحه تکانيد کز کتاب گذشتم
فغانکه چشم برفتار زندگى نگشودم
زخود چو سايه گذشتم ولى بخواب گذشتم
سوال (بيدل) اگر جوهر قبول ندارد
تو لب بعربده مگشا من از جواب گذشتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید