رسيدن اسکندر به حد شمال و بستن سد ياجوج

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى دل تنگ را چاره نيست
بجز سازکان هست و بيغاره نيست
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابريشم ساز کن حلقه گوش
چو در خانه خويش رفت آفتاب
ز گرمى شد اندام شيران کباب
تبشهاى باحورى از دستبرد
ز روى هوا چرک ترى سترد
گيا دانه بگشاد و بنوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
بجوشيد در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد ميوه بر ميوه دار
ز هامون سوى کوه شد عندليب
به غربت همى گفت چيزى غريب
به گوش اندرش از هواى تموز
نواى چکاوک نيامد هنوز
درفشنده خورشيد گردون نورد
ز باد خزان نيش عقرب نخورد
شب و روز مى گشت در چين و زنگ
به دود افکنى طشت آتش به چنگ
چو شيران دريد از سردست زور
گهى ساق گاو و گهى سم گور
در ايام با حور و گرماى گرم
که از تاب خورشيد شد سنگ نرم
سکندر ز چين راى خرخيز کرد
در خواب را تنگ دهليز کرد
رها کرد خاقان چين را به جاى
دگر باره سوى سفر کرد راى
بسى گنج در پيش خاقان کشيد
وز آنجا سپه در بيابان کشيد
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
بيابان و ريگ روان ديد و بس
نه پرنده دروى نه جنبنده کس
بسى رفت و کس در بيابان نديد
همان راه را نيز پايان نديد
زمين ديد رخشان و از رخنه دور
درو ريگ رخشنده مانند نور
به شه گفت رهبر که اين ريگ پاک
همه نقره شد نقره تابناک
به اندازه بردار ازين راه گنج
نه چندان که محمل کش آيد به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سيم
گران بار گردند و يابند بيم
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
وليک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشترى چند را بار کرد
بدان راه مى رفت چون باد تيز
هوا را نديد از زمين گرد خيز
به يک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمين را نورد
تو گفتى که شد خاک و آبش دونيم
يکى نيمه سيماب و يک نيمه سيم
نه در سيمش آرام شايست کرد
نه سيماب را نيز شايست خورد
ز سوداى ره کان نه کم درد بود
سوادى بدان سيم در خورد بود
کجا چشمه اى بود مانند نوش
در آن آب سيماب را بود جوش
چو شورش نبودى در آب زلال
ز سيماب کس را نبودى ملال
بخوردندى آن آبها را دلير
که آب از زبر بود و سيماب زير
چو شورش در آب آمدى پيش و پس
نخوردندى آن آب را هيچ کس
وگر خوردى از راه غفلت کسى
نماندى درو زندگانى بسى
بفرمود شه تا چو راى آورند
در آن آب دانش به جاى آورند
چنان برکشند آب را زابگير
که ساکن بود آب جنبش پذير
بدين گونه يک ماه رفتند راه
بسى مردم از تشنگى شد تباه
رسيدند از آن مفرش سيم سود
به خاکى کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکى نياسايد الا به خاک
پديد آمد آرامگاهى زدور
چنان کز شب تيزه تابنده هور
بر افراخته طاقى از تيغ کوه
که از ديدنش در دل آمد شکوه
به بالاى آن طاق پيروزه رنگ
کشيده کمر کوهى از خاره سنگ
گروهى بر آن کوه دين پروران
مسلمان و فارغ ز پيغمبران
به الهام يزدان ز روى قياس
در احوال خود گشته يزدان شناس
چو ديدند سيماى اسکندرى
پذيرا شدندش به پيغمبرى
به تعليم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
سکندر برايشان در دين گشاد
بجز دين و دانش بسى چيز داد
چو ديدند شاهى چنان چاره ساز
به چاره گرى در گشادند باز
که شفقت براى داور دستگير
براين زير دستان فرمان پذير
پس اين گريوه در اين سنگلاخ
يکى دشت بينى چو دريا فراخ
گروهى در آن دشت ياجوج نام
چو ما آدمى زاده و ديو فام
چو ديوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
رسيده ز سر تا قدم مويشان
نبينى نشانى تو از رويشان
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ريختن چنگ و دندان زده
بگيرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بينى در ايشان کس ايزد شناس
زهر طعمه اى کان بود جستنى
طعامى ندارند جز رستنى
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نميرد يکى تا نزايد هزار
گيائيست آنجا زمين خيزشان
چو بلبل بود دانه تيزشان
از آن هر شبان روز بهرى خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
خورند آنچه يابند بى ترس و بيم
بدين گونه تا ماه گردد دو نيم
چو گيرد گمى ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
فتد سال تا سال از ابر سياه
ستمکاره تنينى آن جايگاه
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سير کردند چندان گروه
به اميد آن کوه دريا ستيز
که اندازدش ابر سيلاب ريز
چو آواز تندر خروش آورند
زمين را ز دوزخ به جوش آورند
ز سرمستى خون آن اژدها
کنند آب و دانه يکى مه رها
دگر خوردشان نيست جز بيخ و برگ
نباشند بيمار تا روز مرگ
چو ميرد از ايشان يکى آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مرده اى نيز بيند نه گور
جز اين يک هنر نيست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشيانهاى ما را خراب
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهاى ما هر چه باشد خورند
ز گرگ آن چنان کم گريزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
چو درما به کشتن ستيز آورند
بکوشند و بر ما گريز آورند
گريزيم از ايشان بر اين کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
ندارند پائى چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تيغ کوه
به دفع چنان سخت پتياره اى
ثوابت بود گر کنى چاره اى
چو بشنيد شه حکم يا جوج را
که پيل افکند هر يکى عوج را
بدان گونه سدى ز پولاد بست
که تا رستخيزش نباشد شکست
چو طالع نمود آن بلند اخترى
که شد ساخته سد اسکندرى
از آن مرحله سوى شهرى شتافت
که بسيار کس جست و آن را نيافت
دگر باره در کار عالم روى
روان شد سراپرده خسروى
بر آن کار چون مدتى برگذشت
بتازيد يک ماه بر کوه و دشت
پديد آمد آراسته منزلى
که از ديدنش تازه شد هر دلى
جهاندار با ره بسيچان خويش
ره آورد چشم از ره آورد پيش
دگرگونه ديد آن زمين را سرشت
هم آب روان ديد هم کار و کشت
همه راه بر باغ و ديوار نى
گله در گله کس نگهدارنى
ز لشگر يکى دست برزد فراخ
کزان ميوه اى برگشايد ز شاخ
نچيده يکى ميوه تر هنوز
ز خشکى تنش چون کمان گشت کوز
سوارى دگر گوسپندى گرفت
تبش کرد و زان کار بندى گرفت
سکندر چو زين عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
چو لختى گراينده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوى آب
پديدار شد شهرى آراسته
چو فردوسى از نعمت و خواسته
چو آمد به دروازه شهر تنگ
نديدش درى زآهن و چوب و سنگ
در آن شهر شد باتنى چند پير
همه غايت انديش و عبرت پذير
دکانها بسى يافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
مقيمان آن شهر مردم نواز
به پيش آمدندش به صد عذر باز
فرود آوريدندش از ره به کاخ
به کاخى چو مينوى مينا فراخ
بسى خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پيش برخاستند
پرستش نمودند با صد نياز
زهى ميزبانان مهمان نواز
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
بپرسيدشان کاين چنين بى هراس
چرائيد و خود را نداريد پاس
بدين ايمنى چون زيبد از گزند
که بر در ندارد کسى قفل و بند
همان باغبان نيست در باغ کس
رمه نيز چوپان ندارد ز پس
شبانى نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا يله
چگونست و اين ناحفاظى ز چيست
حفاظ شما را تولا به کيست
بزرگان آن داد پرور ديار
دعا تازه کردند بر شهريار
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقاى تو بر قدر افسر دهاد
خدا باد در کارها ياورت
هنر سکه نام نام آورت
چو پرسيدى از حال ما نيک و بد
بگوئيم شه را همه حال خود
چنان دان حقيقت که ما اين گروه
که هستيم ساکن درين دشت و کوه
گروهى ضعيفان دين پروريم
سرموئى از راستى نگذريم
نداريم بر پرده کج بسيچ
بجز راست بازى ندانيم هيچ
در کجروى برجهان بسته ايم
ز دنيا بدين راستى رسته ايم
دروغى نگوئيم در هيچ باب
به شب باژگونه نبينيم خواب
نپرسيم چيزى کزو سود نيست
که يزدان از آن کار خشنود نيست
پذيريم هرچ آن خدائى بود
خصومت خداى آزمائى بود
نکوشيم با کرده کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
چو عاجز بود يار يارى کنيم
چو سختى رسد بردبارى کنيم
گر از ما کسى را زيانى رسد
وزان رخنه ما را نشانى رسد
بر آريمش از کيسه خويش کام
به سرمايه خود کنيمش تمام
ندارد ز ما کس زکس مال بيش
همه راست قسميم در مال خويش
شماريم خود را همه همسران
نخنديم بر گريه ديگران
ز دزدان نداريم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوى پاس
ز ديگر کسان ما ندزديم چيز
ز ما ديگران هم ندزدند نيز
نداريم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شير و گرگ
اگر گرگ بر ميش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
گر از کشت ماکس برد خوشه اى
رسد بر دلش تيرى از گوشه اى
بکاريم دانه گه کشت و کار
سپاريم کشته به پروردگار
نگرديم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
به ما از آنچه بر جاى خود مى رسد
يکى دانه را هفتصد مى رسد
چنين گريکى کارو گر صد کنيم
توکل بر ايزد نه بر خود کنيم
نگهدار ما هست يزدان و بس
به يزدان پناهيم و ديگر به کس
سخن چينى از کس نياموختيم
ز عيب کسان ديده بر دوختيم
گر از ما کسى را رسد داورى
کنيمش سوى مصلحت ياورى
نباشيم کس را به بد رهنمون
نجوئيم فتنه نريزيم خون
به غم خوارى يکدگر غم خوريم
به شادى همان يار يکديگريم
فريب زر و سيم را در شمار
نباريم و نايد کسى را به کار
نداريم خوردى يک از يک دريغ
نخواهيم جو سنگى از کس به تيغ
دد و دام را نيست از ما گريز
نه ما را برآزار ايشان ستيز
به وقت نياز آهو و غرم و گور
ز درها در آيند ما را به زور
از آن جمله چون در شکار آوريم
به مقدار حاجت بکار آوريم
دگرها که باشيم از آن بى نياز
نداريمشان از در و دشت باز
نه بسيار خواريم چون گاو و خر
نه لب نيز بر بسته ازخشک و تر
خوريم آن قدر مايه از گرم و سرد
که چندان ديگر توانيم خورد
ز ما در جوانى نميرد کسى
مگر پير کو عمر دارد بسى
چوميرد کسى دل نداريم تنگ
که درمان آن درد نايد به چنگ
پس کس نگوئيم چيزى نهفت
که در پيش رويش نياريم گفت
تجسس نسازيم کاين کس چه کرد
فغان بر نياريم کان را که خورد
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابيم از آن سرنوشت
بهرچ آفريننده کردست راست
نگوئيم کين چون و آن از کجاست
کسى گيرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهيزگار
چو از سيرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بيرون شود
سکندر چو ديد آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جايگاه
کز آن خوبتر قصه نشنيده بود
نه در نامه خسروان ديده بود
به دل گفت ازين رازهاى شگفت
اگر زيرکى پند بايد گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صيد گه دامى انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابى کزين مردم آموختم
همانا که پيش جهان آزماى
جهان هست ازين نيک مردان بجاى
بديشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند اين گروه
اگر سيرت اينست ما برچه ايم
وگر مردم اينند پس ما که ايم
فرستادن ما به دريا و دشت
بدان بود تا بايد اينجا گذشت
مگر سيرگردم ز خوى ددان
در آموزم آيين اين بخردان
گر اين قوم را پيش ازين ديدمى
به گرد جهان بر نگرديدمى
به کنجى در از کوه بنشستمى
به ايزد پرستى ميان بستمى
ازين رسم نگذشتى آيين من
جز اين دين نبودى دگر دين من
چو ديد آن چنان دين و دين پرورى
نکرد از بنه ياد پيغمبرى
چو در حق خود ديدشان حق شناس
درود و درم دادشان بى قياس
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دريا به دشت
زرنگين علمهاى ديباى روم
وشى پوش گشته همه مرز و بوم
بهر کوه و بيشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
بهرجا که او تاختى بارگى
رهاندى بسى کس ز بيچارگى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید