خردنامه سقراط

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
سوم روز کين طاق بازيچه رنگ
برآورد بازيچه روم و زنگ
به سقراط فرمود داناى روم
که مهرى ز خاتم درآرد به موم
نويسد خردنامه ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
خردمند روى از پذيرش نتافت
به غواصى در به دريا شتافت
چنين راند بر کاغذ سيم ساى
سواد سخن را به فرهنگ و راى
که فهرست هر نقش را نقشبند
بنام خدا سربرآرد بلند
جهان آفرين ايزد کارساز
که دارد بدو آفرينش نياز
پس از نام يزدان گيتى پناه
طراز سخن بست بر نام شاه
که شاها درين چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
ترا کز بسى گوهر آميختند
نه از بهر بازى برانگيختند
پلنگست در ره نهان گفتمت
دليرى مکن هان وهان گفتمت
به هر جا که باشى ز پيکار و سور
مباش از رفيقى سزاوار دور
چو در بزم شادى نشست آورى
به ار يار خندان به دست آورى
مکن در رخ هيچ غمگين نگاه
که تا بر تو شادى نگردد تباه
چو روز سياست دهى بار عام
ميفکن نظر بر حريفان خام
نبايد کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخيى در سخن
چو دريا مکن خو به تنها خورى
که تلخست هرچ آن چو دريا خورى
به هر کس بده بهره چون آب جوى
که تا پيش ميرت شود هر سبوى
طعامى که در خانه دارى به بند
به هفتاد خانه رسد بوى گند
چو از خانه بيرون فرستى به کوى
در و درگهت را کند مشگ بوى
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوى او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش
کند خاک را باد عنبر فروش
حريصى مکن کاين سراى تو نيست
وزو جز يکى نان براى تو نيست
به يک قرصه قانع شو از خاک و آب
نئى بهتر آخر تو از آفتاب
خدائيست روى از خورش تافتن
که در گاو و خر شايد اين يافتن
کسى کو شکم بنده شد چون ستور
ستورى برون آيد از ناف گور
چو آيد قيامت ترازو به دست
ز گاوى به خر بايدش بر نشست
زکم خوارگى کم شود رنج مرد
نه بسيار ماند آنکه بسيار خورد
هميشه لب مرد بسيار خوار
در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شيران به اندک خورى خوى گير
که بد دل بود گاو بسيار شير
خر کاهلان را که دم ميکشند
از آنست کابى به خم ميکشند
به قطره ستان آب دريا چو ميغ
به هنگام دادن بده بيدريغ
همان مشک سقا که پر ميشود
از افشاندن آب پر ميشود
چنان خورتر و خشک اين خورد گاه
که اندازه طبع دارى نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکى
که بر جاى خويشست ازين هر يکى
چو دادى و خوردى و ماندى بجاى
جهان را توئى بهترين کدخداى
زهر طعمه اى خوشگواريش بين
حلاوت مبين سازگاريش بين
چو با سرکه سازى مشو شير خوار
که با شير سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانى و لهو و ناز
سفر بين و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آى اين چه پژمردگيست
که پايان بيکارى افسردگيست
به دست کسان کان گوهر مکن
اگر زنده اى دست و پائى بزن
ترا دست و پاى آن پرستشگرند
که تا نگذرى از تو در نگذرند
پرستندگان گر چه دارى هزار
پرستشگران را ميفکن ز کار
چو تو خدمت پاى و نيروى دست
حوالت کنى سوى پائين پرست
چو پائين پرستت نماند بجاى
نه آنگه بمانى تو بيدست وپاى
چو يابى پرستنده اى نغز گوى
ازوبيش از آن مهربانى مجوى
پرستار بد مهر شيرين زبان
به از بدخوئى کو بود مهربان
به گفتار خوش مهر شايد نمود
زبان ناخوش و مهربانى چه سود
سخن تا توانى به آزرم گوى
که تا مستمع گردد آزرم جوى
سخن گفتن نرم فرزانگيست
درشتى نمودن زديوانگيست
سخن را که گوينده بد گو بود
نه نيکو بود گر چه نيکو بود
ز گفتار بد به بود فرمشى
پشيمان نگردد کس از خامشى
ز شغلى کزو شرمسارى رسد
به صاحب عمل رنج و خوارى رسد
ز هرچ آن نيابى شکيبنده باش
به اميد خود را فريبنده باش
اميد خورش بهترست از خورش
به وعده بود زيره را پرورش
نبينى که در گرمى آفتاب
حرامست برزيره جز زيره آب
چو زيره به آب دهن ميشکيب
به آب دهم زيره را ميفريب
گلى کز نم ابر خوابش برد
چو باران به سيل آيد آبش برد
ستمکارگان را مکن ياورى
که پرسند روزيت ازين داورى
به خون ريختن کمتر آور بسيج
در انديش ازين کنده پاى پيچ
چه خواهى ز چندين سرانداختن
بدين گوى تا کى گرو باختن
بسا آب ديده که در ميغ تست
بسا خون که در گردن تيغ تست
نترسى که شمشير گردن زنت
بگيرد به خون کسى گردنت؟
کژاوه چنان ران که تا يکدوميل
نيندازدت ناقه در پاى پيل
ببين تا چه خون در جهان ريختى
چه سرها به گردن در آويختى
بسا مملکت را که کردى خراب
چو پرسند چون دادخواهى جواب
بدين راست نايد کزين سبز باغ
گلى چند را سردرآرى به داغ
منه دل بر اين سبز خنگ شموس
که هست اژدهائى به رخ چون عروس
دلى دارد از مهربانى تهى
چه دل کز تنش نيست نيز آگهى
چو خاک از سکونت کمر بسته باش
شتابان فلک شد تو آهسته باش
تو شاهى چو شاهين مشو تيز پر
به آهستگى کوش چون شير نر
عنانکش دوان اسب انديشه را
که در ره خسکهاست اين بيشه را
به کارى که غم را دهى بستگى
شتابندگى کن نه آهستگى
چو با بيگنه راى جنگ آورى
به ار در ميانه درنگ آورى
بجز خونى و دزد آلوده دست
ببخشاى بر هر گناهى که هست
ز دونان نگهدار پرخاش را
دليرى مده بر خود او باش را
چو شه با رعيت به داور شود
رعيت به شه بر دلاور شود
مشو نرم گفتار با زير دست
که الماس از ارزيز گيرد شکست
گليم کسان را مبر سر به زير
گليم خود از پشم خود کن چو شير
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابريشم از جان تند جامه را
ز پوشيدگان راز پوشيده دار
وزيشان سخن نانيوشنده دار
مياور به افسوس عمرى بسر
که افسوس باشد پرافسوسگر
سخن زين نمط گر چه دارم بسى
نگويم که به زين نگويد کسى
ترا کايت آسمانى بود
ازين بيش گفتن زيانى بود
گرم تيز شد تيغ برمن مگير
ز تيزى بود تيغ را ناگزير
به تيغى چنين تيز بازوى شاه
قوى باد هر جا که راند سپاه
چو پرداخت زين درج درخامه را
پذيرفت شاه آن خرد نامه را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید