تازه کردن داستان و ياد دوستان

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
به هر مدتى گردش روزگار
ز طرزى دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پيشينه کج رو کند
نوائى دگر در جهان نو کند
به بازى درآيد چو بازيگرى
ز پرده برون آورد پيکرى
بدان پيکر از راه افسونگرى
کند مدتى خلق را دلبرى
چو پيرى در آن پيکر آرد شکست
جوان پيکرى ديگر آرد بدست
بدينگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پيرايه هاى کهن
زمان تا زمان خامه نخل بند
سر نخل ديگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهرى آب و رنگ
دگر گوهرى سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پيش پيکر شناس
همين تازه روئى بس است از قياس
کز اين نامه هم گر نرفتى ببوس
سخن گفتن تازه بودى فسوس
من آن توسنم کز رياضت گرى
رسيدم ز تندى به فرمانبرى
چه گنج است کان ارمغانيم نيست
دريغا جوانى جوانيم نيست
جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پيرى رسد نعل بر آتشست
در آن کوره کايينه روشن کنند
چو بشکست از آيينه جوشن کنند
دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشى سراينده يارگير است
از اين پيشتر کان سخنهاى نغز
برآوردى انديشه از خون مغز
سراينده اى داشتم در نهفت
که با من سخنهاى پوشيده گفت
کنون آن سراينده خاموش گشت
مرا نيز گفتن فراموش گشت
نيوشنده اى نيز کان مى شنيد
هم از شقه کار شد ناپديد
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنين حال گفت
مگر دولت شه کند ياريى
درآرد به من تازه گفتاريى
در انديشه اين گذرهاى تنگ
هم از تن توان شد هم از روى رنگ
چو طوفان انديشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبى از دل تنگ تاريک تر
رهى از سر موى باريکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه
درين ره چگونه توان ديد چاه
فلک پاسگه را براندوده نيل
سر پاسبان مانده در پاى پيل
بر اين سبزه آهو انگيخته
ز ناف زمين نافه ها ريخته
نه شمعى که باشد ز پروانه دور
نه پروانه اى داشت پرواى نور
من آن شب نشسته سوادى به چنگ
سيه تر ز سوداى آن شب به رنگ
به غواصى بحر در ساختن
گه اندوختن گاهى انداختن
چو پاسى گذشت از شب دير باز
دو پاس دگر ماند هر يک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کله شب در اين دير تنگ
همى بافتم حله هفت رنگ
مسيحا صفت زين خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاول اين پرورش کاربود
ولينعمتى در دهش يار بود
عماد خوئى خواجه ارجمند
که شد قد قايد بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
نديدم کسى در سراى کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بيند در او مشترى
بدين مهر بردارد انگشترى
بود مدبرى کان جنان را جهان
به نيرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کارى پياپى غمى
نه کس غمگسارى نه کس همدمى
ز يک قابله چند زايد سخن
چه خرما گشايد ز يک نخل بن
من آن شب تهى مانده از خواب و خورد
شناور درين برکه لاجورد
شبى و چه شب چون يکى ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشيد و ماه
شبى کز سياهى بدان پايه بود
کزو نور در تهمت سايه بود
من از دولت شه کمندى به دست
گرفته بسى آهوى شير مست
درافکنده طرحى به درياى ژرف
به طرح اندرون ماهيان شگرف
رصد بسته بر طالع شهريار
سخن کرده با ساعت نيک بار
بدان تا کنم شاه را پيشکش
برآميخته خيل چين با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشت آباد فترت پذير
شده دولت شه مرا دستگير
گوهر جوى را تيشه بر کان رسيد
جگر خوردن دل به پايان رسيد
چو زرين سراپرده آفتاب
به خر پشته کوه برزد طناب
من شب نياسوده برخاستم
به آسودگى بزمى آراستم
سريرى به آيين سلطانيان
زدم بر سر کوى روحانيان
بساطى کشيدم به ترتيب نو
براو کردم انديشه را پيش رو
مى و نقل و ريحان مرا همنفس
زبان و ضمير و سخن بود و بس
سرم چون ز مى تاب مستى گرفت
سخن با سخاهم نشستى گرفت
در آمد به غريدن ابر بلند
فرو ريخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شير بود
زبانم در آن شغل شمشير بود
دو جا مرد را بود بايد دلير
يکى نزد آتش يکى نزد شير
مگر آتش و شير هم گوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نيک اخترى
دف زهره و دفتر مشترى
گه از لطف بر ساختم زيورى
گه از گنج حکمت گشادم درى
جهانى به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهر خرى داشتم
دگر باره برکان گشادم کمين
برانداختم مغز گنج از زمين
به دعوى دروغى نبايد نمود
زر و آتش اينک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپيداب را ساختم لاجورد
دگر باره اين نظم چينى طراز
ببين تا کجا مى کند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنين کرد بايد درست
بسى سالها شد که گوهر پرست
نياورد از اينگونه گوهر به دست
فروشنده گوهر آمد پديد
متاع از فروشنده بايد خريد
چه فرمود شه باغى آراستن
سمن کشتن و سرو پيراستن
به سرسبزى شاه روشن ضمير
به نيروى فرهنگ فرمان پذير
يکى سرو پيراستم در چمن
که بر ياد او مى خورد انجمن
سخن زين نمط هر چه دارد نوى
بدين شيوه نو کند پيروى
دلى بايد انديشه را تيز و تند
برش بر نيايد ز شمشير کند
سخن گفتن آسان بر آن کس برد
که نظم تهيش از سخن بس بود
کسى کو جواهر برآرد ز سنگ
به دشوارى آرد سخن را به چنگ
غلط کارى اين خيالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
ز گرمى سرم را پر از دود کرد
ز خشگى تنم را نمک سود کرد
به ترتيب اين بکر شوهر فريب
مرا صابرى باد و شه را شکيب
سخن بين کجا بارگه مى زند
چه مى گويم او خود چه ره مى زند
ندانم که اين جادوئيهاى چست
چگونه درين بابلى چاه رست
که آموخت اين زهره را زير زند
که سازد نواهاى هاروت بند
بدين سحر کو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
کجا قطره تا در به دريا برد
خرد آرد و زين بصره خرما برد
من آن ابرم اين طرف شش طاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
همه چون گيا جرعه خواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
چو سايه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آميزش خويش دور
ز من گر چه شوريده شد خوابشان
هم از فيض جوى منست آبشان
همه صرف خواران صرف منند
قباله نويسان حرف منند
من ادرار اين فيض از آن يافتم
که روى از دگر چشمه ها تافتم
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مينا پذيرد ز ياقوت رنگ
چو من کردم آيينه را تابناک
پذيرنده پاک شد جاى پاک
نخواندى که از صقل چينى حصار
چگونه ستد روميان را نگار
چو خواهى که بر گنج يابى کليد
نبايد عنان از رياضت کشيد
مثل زد در اين آنکه فرزانه بود
که برنايد از هيچ ويرانه دود
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
بسا چيز کو دردل آرد هراس
سرانجام از آن کرد بايد سپاس
جهان پر شد از دعوى انگيختن
برين نطع ترسم ز خون ريختن
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
چو باران هوا تر نمايد ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
چو بر عادت خود درآيد خريف
هوا دور باشد ز باد لطيف
وبا خيزد از ترى آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه سطبر
ببايد يکى آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز اين يک وثيقت نگاه
خداى از پى بندگيم آفريد
بجز بندگى نايد از من پديد
به نيک و به بد مرد آموزگار
نپيچد سر از گردش روزگار
بهرچش رسد سازگارى کند
فلک برستيزنده خوارى کند
ندارد جهان خوى سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
چو ابريشمى بسته بيند بساز
کند دست خود بر بريدن دراز
دو کرم است کان در بريشم کشى
کند دعوى آبى و آتشى
يکى کارگاه بريشم تند
يکى کاروان بريشم زند
دو باشد مگس انگبين خانه را
فريبنده چون شمع پروانه را
کند يک مگس مايه خورد و خفت
به دزدى خورد ديگرى در نهفت
يکى زان مگس که انگبين گر بود
به از صد مگس که انگبين خور بود
از آن پيش کارد شبيخون شتاب
چو دراج در ده صلاى کباب
ز حرصى چه بايد طلب کرد کام
که گه سوخته داردت گاه خام
اگر جوش گيرى بسوزى ز درد
و گر بر نجوشى شوى خام و سرد
سپهر اژدهائيست با هفت سر
به زخمى کى اندازد از مه سپر
درين طشت غربالى آبگون
تو غربال خاکى فلک طشت خون
گر او با تو چون طشت شد آبريز
تو با او چو غربال شو خاک بيز
کجا خاکدان باشد و آبگير
ز غربال و طشتى بود ناگزير
فسونگر خم است اين خم نيلگون
که صد گونه رنگ آيد از وى برون
اگر جادوئى بر خمى شد سوار
خمى بين برو جادوان صد هزار
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستى بلند و بلنديست پست
گهى زير ماگاه بالاى ماست
اگر زير و بالاش خوانى رواست
درين پرده با آسمان جنگ نيست
که اين پرده با کس هماهنگ نيست
چه بازيچه کين چرخ بازيچه رنگ
نبازد در اين چار ديوار تنگ
کسى را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سپاهش دهد
درين چار سو چند سازيم جاى
شکم چارسو کرده چون چارپاى
سرآنگاه بر چار بالش نهيم
کزين کنده چاربالش رهيم
رباطى دو در دارد اين دير خاک
درى در گريوه درى در مغاک
نيامد کسى زان در اينجا فراز
کزين در برونش نکردند باز
فسرده کسى کو درين چاه بست
چو برف اندر افتاد و چون يخ ببست
خنک برق کوجان به گرمى سپرد
به يک لحظه زاد و به يک لحظه مرد
نه افسرده شمعى که چون برفروخت
شبى چند جان کند و آنگاه سوخت
کسيرا که کشتى نباشد درست
شناور شدن واجب آيد نخست
نبينى که ماهى به درياى ژرف
نينديشد از هيچ باران و برف
شتابنده را اسب صحرا خرام
يرق داده به زآن که باشد جمام
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ريزد گهى خون من
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه از رق کند رنگ ما گاه زرد
درين ره کسى پرده داند نواخت
که هنجار اين ره تواند شناخت
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
چنان وقت وقت آيدم مرگ پيش
که اميد بردارم از عمر خويش
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
خيالى به خوابى به در مى برم
به افسانه عمرى به سر مى برم
به اين پر کجا بر توانم پريد
به پائى چنين در چه دانم رسيد
بدين چار سوى مخالف روان
نيم رسته گر پيرم و گر جوان
اگر وقع پيران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
وگر با چنين تن جوانى کنم
به جان کسان زندگانى کنم
همان به که با هر کهن تازه اى
نمايم بقدر وى اندازه اى
مگر تارها کردن اين بند را
نيازارم اين همرهى چند را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید