شماره ٢٠١: قضا تا نقش بنياد من بيکار مى بندد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
قضا تا نقش بنياد من بيکار مى بندد
حنامى آزد و در پنجه معمار مى بندد
زچاک سينه بى رويتو هر جا ميکشم آهى
سحر شورش قيامت بر سر دستار مى بندد
مگر شرم خيالت نقش بر آبى تواند زد
سراپايم عرق آئينه ديدار مى بندد
بساط عبرت اين انجمن آئينه ئى دارد
که تا مژگان بهم آورده ئى زنگار مى بندد
نميدانم بياد او چسان از خود برون آيم
دل سنگين بدوش ناله ام کهسار مى بندد
در آن محفل که من حيرت کمين جلوه اويم
فروغ شمع هم آئينه بر ديوار مى بندد
برعنائى چو شمع از آفت شهرت مباش ايمن
رگ گردن زهر عضوت سرى بردار مى بندد
چه دارد قابليت جزمى تکليف پيمودن
درين محفل همين دوشم بدوشم بار مى بندد
زمان فرصت ربط نفس با دل غنيمت دان
کزين تار اين گره چون باز شد دشوار مى بندد
اسير مشرب موجم کزان مطلق عنانيها
گرش تکليف بر گشتن کنى زنار مى بندد
بمخمورى زسير اين چمن غافل مشو (بيدل)
که خجلت در بروى هر که شد مختار مى بندد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید