شماره ١٥٣: طالعم زلف يار را ماند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
طالعم زلف يار را ماند
وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنه است ورنه سپهر
کاسه زهر مار را ماند
نفس من باين فسرده دلى
دود شمع مزار را ماند
بسکه بيدوست داغ سوختنم
گلخنم لاله زار را ماند
خار دشت طلب ز آبله ام
مژه اشکبار را ماند
نقش پايم بوادى طلبت
ديده انتظار را ماند
عجزم از وضع خودسرى واداشت
ناتوانى وقار را ماند
يار در رنگ غير جلوه گر است
همچو نورى که نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب
شانه و زلف يار را ماند
عزلت آئينه دار رسوائيست
اين نهان آشکار را ماند
نيک در هيچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند
با دو عالم مقابلم کردند
حيرت آئينه دار را ماند
مايه بيغمى دلى دارم
که چو خون شد بهار را ماند
هر چه از جنس نقش پا پيداست
(بيدل) خاکسار را ماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید