شماره ١٤٢: شوق ديدارى که از دل بال حسرت ميکشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
شوق ديدارى که از دل بال حسرت ميکشد
تا بمژگان ميرسد آغوش حيرت ميکشد
بى رخت تمهيد خوابم خجلت آرام نيست
لغزش مژگان من خط بر فراغت ميکشد
از عرق پيمائى شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خميازه خجلت ميکشد
هر کجا گل ميکند نقش ضعيفيهاى من
خامه نقاش موى چشم صنعت ميکشد
از نهال گلشن عبرت برعنائى مناز
شمع پستى ميکشد چندانکه قامت ميکشد
غفلت نشو و نمايت صرفه جمعيت است
تخم اين مزرع بجاى ريشه آفت ميکشد
زور بازوى که دارى انفعالى بيش نيست
ناتوانى انتقام آخر زطاقت ميکشد
بگذر از حرص رياستها کز افسون هوس
گر همه قاضى شوى کارت بر شوت ميکشد
بندگى شاهى گدائى مفلسى گردن کشى
خاک عبرت خيز ما صد رنگ تهمت ميکشد
چرخ را از سفله پرور خواندن کس ننگ نيست
تهمت کم همتيها نيز همت ميکشد
پير گرديدى زتکليف تعلقها برا
دوش خم از هر چه بردارى ندامت ميکشد
کوه هم دارد بقدر ناله دامن چيدنى
محمل تمکين هر بنياد خفت ميکشد
بيخبر از آفت اقبال نتوان زيستن
عالمى را دار از چاه مذلت ميکشد
اى شرر تا چند خواهى غافل از خود تاختن
گردش چشم است ميدانى که فرصت ميکشد
نوحه بر تدبير کن (بيدل) که در صحراى عشق
پا بدفع خار زاتش بار منت ميکشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید