شماره ١٠٦: سپند بزم تو گويند هيچ جا ننشيند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
سپند بزم تو گويند هيچ جا ننشيند
خدا کند که بگوش دل اين صدا ننشيند
سرى که تيغ تو باشد چو شمع گردن نازش
چه دولت است که از دوش ما جدا ننشيند
بر آستان تو کرد نياز سجده پرستان
نشسته است بنازيکه هر کجا ننشيند
بمحفلى که نگاهت عيار حوصله گيرد
حيا بروى کس از شوخى حيا ننشيند
زاختراع ضعيفى است اينکه سعى غبارم
بهيچ جا چو خط از خامه بى عصا ننشيند
سلامت آئينه دار سعادت است بشرطى
که استخوان کسى در ره هما ننشيند
وداع عافيت انگار پر گشائى شهرت
چو نام نقش نگينش کنى زپا ننشيند
دليکه زير فلک باشد آرزوى مرادش
برنگ دانه ته آسيا چرا ننشيند
نفس چو صبح بشبنم رسان زشرم تردد
که آب تا نکشد دامن هوا ننشيند
زبادبان توکل اگر رسى بنسيمى
حيا بکشتى اميد ناخدا ننشيند
غنا مسلم آنکس که در قلمرو حاجت
غبار گردد و در راه آشنا ننشيند
غبار غيرت آن مطلبم که گاه تمنا
رود بباد و بروى کف دعا ننشيند
برنگ پرتو خورشيد سايه پرور همت
اگر بخاک نشيند که زير پا ننشيند
ازين هوسکده برخاسته است دل بهوايش
که تا بحشر نشستن بجاى ما ننشيند
زآفتاب قيامت فسانه چند شنيدن
کسى بسايه ديوار التجا ننشيند
بوحشتى بگذر (بيدل) از محيط تعلق
که نقش پاى تو چون موج بر قفا ننشيند
بوحشتى بگذر (بيدل) از محيط تعلق
که نقش پاى تو چون موج بر قفا ننشيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید