شماره ٤١: ديده را مژگان بهم آوردنى در کار بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
ديده را مژگان بهم آوردنى در کار بود
ورنه ناهموارى وضع جهان هموار بود
دور رنج و عيش چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
داغ حسرت کرد ما را بى صفائيهاى دل
ورنه با ما حاصل اين يک آينه ديدار بود
موى چينى دست اميد از سفيدى شسته است
صبح ايجادى که ما داريم شام تار بود
روزکارى شد که هم بالين خواب راحتيم
تيره بختى بر سر ما سايه ديوار بود
غنچه سان از خامشى شيرازه مشت پريم
آشيان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تر دامنى شستيم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوى جبهه ئى در کار بود
در گلستان چمن پردازى پيراهنت
بال طاوسان رعنا رخت آتشکار بود
شب که بى رويت شرر در جيب دل ميريختم
برق آهم لمعه شمشير جوهردار بود
جلوه ئى در پيشم آمد هر قدر رفتم زخويش
رنگ گرداندن عنان تاب خيال يار بود
دل زپاس آه (بيدل) خصم آرام خود است
اضطراب سبحه ام پوشيدن زنار بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید