شماره ٢٦٤: نگارا، وقت آن آمد که يکدم ز آن من باشى

غزلستان :: فخرالدین عراقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نگارا، وقت آن آمد که يکدم ز آن من باشى
دلم بى تو به جان آمد، بيا، تا جان من باشى
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشى
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشى
به غم زان شاد مى گردم که تو غم خوار من گردى
از آن با درد مى سازم که تو درمان من باشى
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوى آنکه يک بارى تو هم مهمان من باشى
منم دايم تو را خواهان، تو و خواهان خود دايم
مرا آن بخت کى باشد که تو خواهان من باشي؟
همه زان خودي، جانا، از آن با کس نپردازى
چه باشد، اى ز جان خوشتر ، که يک دم آن من باشي؟
اگر تو آن من باشي، ازين و آن نينديشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ايمان من باشي؟
ز دوزخ آنگهى ترسم که جز تو مالکى يابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشى
فلک پيشم زمين بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پيشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشى
عراقي، بس عجب نبود که اندر من بود حيران
چو خود را بنگرى در من، تو هم حيران من باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید