شايد که به درگاه تو عمرى بنشينم
در آرزوى روى تو، وانگاه ببينم
درياب که از عمر دمى بيش نمانده است
بشتاب، که اندر نفس باز پسينم
فرياد! که از هجر تو جانم به لب آمد
هيهات! که دور از تو همه ساله چنينم
دارم هوس آنکه ببينم رخ خوبت
پس جان بدهم، نيست تمنى بجز اينم
آن رفت، دريغا! که مرا دين و دلى بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دينم
از بهر عراقي، به درت آمده ام باز
فرماى جوابي، بروم يا بنشينم؟