شماره ١٨٠: دلى يا دلبري، يا جان و يا جانان، نمى دانم

غزلستان :: فخرالدین عراقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلى يا دلبري، يا جان و يا جانان، نمى دانم
همه هستى تويي، فى الجمله، اين و آن نمى دانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمى بينم
بجز تو در همه گيتى دگر جانان نمى دانم
بجز غوغاى عشق تو درون دل نمى يابم
بجز سوداى وصل تو ميان جان نمى دانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لايق نمى افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شايان نمى دانم
يکى دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بيرون
کجا افتاد آن مجنون، درين دوران؟ نمى دانم
دلم سرگشته مى دارد سر زلف پريشانت
چه مى خواهد ازين مسکين سرگردان؟ نمى دانم
دل و جان مرا هر لحظه بى جرمى بيآزارى
چه مى خواهى ازين مسکين سرگردان ؟ نمى دانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داري، من اين و آن نمى دانم
مرا با توست پيماني، تو با من کرده اى عهدى
شکستى عهد، يا هستى بر آن پيمان؟ نمى دانم
تو را يک ذره سوى خود هواخواهى نمى بينم
مرا يک موى بر تن نيست کت خواهان نمى دانم
چه بى روزى کسم، يارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمى دانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشيد آشکارايى
چرايى از من حيران چنين پنهان؟ نمى دانم
به اميد وصال تو دلم را شاد مى دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمى دانم؟
نمى يابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گيتى
کجا جويم تو را آخر من حيران؟ نمى دانم
عجب تر آنکه مى بينم جمال تو عيان، ليکن
نمى دانم چه مى بينم من نادان؟ نمى دانم
همى دانم که روزوشب جهان روشن به روى توست
وليکن آفتابى يا مه تابان؟ نمى دانم
به زندان فراقت در، عراقى پايبندم شد
رها خواهم شدن يا ني، ازين زندان؟ نمى دانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید