شماره ٤٤٢: رخ برافروخته ديگر به نظر مى آيى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
رخ برافروخته ديگر به نظر مى آيى
از شکار دل گرم که دگر مى آيي؟
از صدف گوهر شهوار نيايد بيرون
به صفايى که تو از خانه بدر مى آيى
مى چکد آب حيات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر مى آيى
کيست گستاخ به روى تو تواند ديدن؟
که عرقناک ز آيينه بدر مى آيى
اثر از دين و دل و هوش خرامت نگذاشت
ديگر از خانه به اميد چه برمى آيي؟
چون کسى از تو برد سر به سلامت چو حباب؟
که سبکبال تر از موج خطر مى آيي؟
من به يک چشم کدامين سر ره را گيرم؟
که تو در جلوه ز صد راهگذر مى آيى
چه عجب عاشق يکرنگ اگر نيست ترا؟
که تو هر دم به نظر رنگ دگر مى آيى
کشته ناز تو در روى زمين کيست که نيست؟
که چو خورشيد تو با تيغ و سپر مى آيى
آنقدر باش که چون نى شوم از خود خالى
گر به آغوش من اى تنگ شکر مى آيى
برنيامد مه رويت به مى از پرده شرم
کى دگر از ته اين ابر تو برمى آيي؟
از حياتم نفس پا به رکابى مانده است
مى رود وقت، به بالينم اگر مى آيى
ثمر از بيد و گل از سرو نمايان گرديد
کى تو اى سرو گل اندام به برمى آيي؟
شود آن حسن گلوسوز يکى صد چو شرار
به کنار من دلسوخته گر مى آيى
وحشت از صحبت عاشق مکن اى تازه نهال
که ز پيوند نکوتر به ثمر مى آيى
جان نو در عوض جان کهن مى يابد
هر که را در دم رفتن تو به سر مى آيى
به چه تدبير کسى از تو برومند شود؟
نه به زاري، نه به زور و نه به زر مى آيى
اين لطافت که ترا داده خدا، حيرانم
که چسان اهل نظر را به نظر مى آيى
گشت خورشيد جهانتاب ز مغرب طالع
کى تو اى سنگدل از خانه بدر مى آيي؟
جان ز شوق تو رسيده است به لب صائب را
هيچ وقتى به ازين نيست اگر مى آيى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید