شماره ٤٠٠: شوخ و ميخواره و شبگرد و غزلخوان شده اى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
شوخ و ميخواره و شبگرد و غزلخوان شده اى
چشم بد دور که سرفتنه دوران شده اي؟
هر چه در خاطر عاشق گذرد مى دانى
خوش اداياب و ادافهم و ادادان شده اى
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنيدى
چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده اي؟
تو که از خانه ره کوچه نمى دانستى
چون چنين راهزن و رهبر و ره دان شده اى
تو که از شرم در آيينه نديدى هرگز
به اشارات که اين طور شفادان شده اي؟
تا پريروز شکرخند نمى دانستى
اين زمان صاحب چندين شکرستان شده اى
بر نهال تو صبا دوش به جان مى لرزيد
اين زمان بارور از ميوه الوان شده اى
پيش ازين بود نگاه تو به يک دل محتاج
اين زمان دلزده زين جنس فراوان شده اى
بود آواز تو چون خنده گل پرده نشين
چه ز عشاق شنيدى که نواخوان شده اي؟
يوسف از قافله حسن تو غارت زده اى است
به دعاى که چنين صاحب سامان شده اي؟
جاى قد، سرو خجالت کشد از روى بهار
تا تو چون آب درين باغ خرامان شده اى
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لايق صد دل و شايسته صد جان شده اى
مى توان مرد براى تو به اميد حيات
که ز خط خضر و ز لب عيسى دوران شده اى
از اداى سخن و از نگه عذرآميز
مى توان يافت که از جور پشيمان شده اى
چون فداى تو نسازد دل و دين را صائب؟
که همان طور که مى خواست بدانسان شده اى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید