فلک يک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشى
تويى آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشى
به همت مى توانى قطع کردن آسمان ها را
چرا با اين چنين تيغى نهان زير سپر باشي؟
روان شو چون شراب صبح در رگهاى مخموران
گره تا چند بر يک جاى چون آب گهر باشي؟
تمناى تو دارد نعل در آتش عزيزان را
چو يوسف چند زندانى در آغوش پدر باشي؟
پريشان مى کنى از فکر گوهر قطره خود را
نمى دانى که خود را جمع اگر سازى گهر باشى
ز برگ لاله مى آيد به گوش اين مژده عاشق را
که داغ از سينه مى رويد اگر خونين جگر باشى
براندازد چو اخگر از گريبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشى
اگر شب را ندارى زنده صائب جهد کن بارى
فلک را تير روى ترکش از آه سحر باشى