من به حال مرگ و تو درمان دشمن مى کنى
اين ستم ها چيست اى بى درد بر من مى کني؟
بد نکردم چون تويى را برگزيدم از جهان
خاک عالم را چرا در ديده من مى کني؟
مى توان دل را به اندک روى گرمى زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن مى کني؟
نيستى گردون، ولى بر عادت گردون تو هم
مى کشى آخر چراغى را که روشن مى کنى
گرم مى پرسى مرا بهر فريب ديگران
در لباس دوستداران کار دشمن مى کنى
نيست با سنگين دلان هرگز سر و کارى ترا
خنده بر سرگشتگى هاى فلاخن مى کنى