شماره ٢٣٤: از حسن تو يک رقعه به گلزار رسيده

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
از حسن تو يک رقعه به گلزار رسيده
از زلف تو يک نافه به تاتار رسيده
زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسيده
از ديدن گل مست و خرابند جهانى
اين جام همانا به لب يار رسيده
کو ديده يعقوب که بى پرده ببيند
صد قافله از مصر به يکباره رسيده
شاخ گل ازان جلوه مستانه که دارد
پيداست که از خانه خمار رسيده
ظلم است کسى خرده جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسيده
دامان نسيم سحرى گير و روان شو
کز غيب رسولى ا ست به اين کار رسيده
کاشانه اش از نقش مرادست نگارين
چشمى که به آن آينه رخسار رسيده
ديگر چه خيال است که از سينه کند ياد
هر دل که به آن طره طرار رسيده
از کوچه آن زلف که سالم بدر آيد؟
کآنجا سر خورشيد به ديوار رسيده
از شور قيامت بودش مرهم کافور
زخمى که مرا بر دل افگار رسيده
از شرم برون آى که تسليم نمايم
جانى که مرا بر لب اظهار رسيده
صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر نى که به آن لعل شکربار رسيده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید