شماره ٨٢: عقده اى نگشود آزادى ز کارم همچو سرو

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
عقده اى نگشود آزادى ز کارم همچو سرو
زير بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان يک جامه دارم در بساط
زير بار منت چندين بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر يک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جويبار زندگى
بر سر يک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستى در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آيينه دارم همچو سرو
تا به زانو پايم از گرد کدورت در گل است
گر چه دايم در کنار جويبارم همچو سرو
طوق قمرى در بساطم چشم حيرت مى شود
بس که سرگرم تماشاى بهارم همچو سرو
سايه من ميکشان را دامگاه عشرت است
ميوه اى هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بى برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخى گر نشد شيرين ز بارم همچو سرو
سر برون از يک گريبان کرده ام با راستى
نيست فرقى در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ ميوه دار از غيرتم؟
با تهيدستى رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازى نيست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ريشه خود را برآرم همچو سرو
نيست بر تحسين بلبل گوش من چون شاخ گل
زين گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درين بستانسرا پامال شد
پنجه اى رنگين نگرديد از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوى قمريان
بر ميان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاريدن سر نيست از حيرت مرا
دست خود را در بغل پيوسته دارم همچو سرو
يک سر مو نيست از تيغ زبان انديشه ام
مى کند پيرايش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روى زمين از سنگ طفلان مى کشم
بس که از بى حاصلى ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کورى سوخت در بزم وجود
آتشين بالى نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غير از کف افسوس نيست
از برومندى همان اميدوارم همچو سرو
ميوه من جز گزيدن هاى پشت دست نيست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عيش نوبهاران است روى تازه ام
درخزان از نوبهاران يادگارم همچو سرو
زنگ ذاتى را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پيش قمريان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگى و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعويذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستى ها و من
سالها شد خويش را بر پاى دارم همچو سرو
گر چه گل بر هيچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سيلى دوران عذارم همچو سرو
نارسايى داردم از سنگ طفلان بى نصيب
ورنه از دل شيشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ريزد از هم پيکرم
سبزپوش از خاک برخيزد غبارم همچو سرو
در چنين فصلى که گل از پوست مى آيد برون
دست را تا کى به روى هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دايم بود در دست نسيم
صائب از حيرت عنان اختيارم همچو سرو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید