شماره ٨: از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجى که رود از کمان برون
از پير، حرص زرد به مداوا نمى رود
اين تب به مرگ مى رود از استخوان برون
خونم اگر دهى به سگان، مى کنم حلال
خاک مرا مريز ازين آستان برون
بوى عبير پيرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت يوسف ازين کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما مى برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
بايد به خيره چشمى شبنم بود صبور
هر غنچه اى که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خيز گل
آرد به عزم سير سر از آشيان برون
هر کس نشد به حسن غريب تو آشنا
آمد غريب و رفت غريب از جهان برون
گنج گهر به غارت سيلاب داده اى است
از هر دلى که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشى جگر تشنه آبدار
زنهار اين عقيق ميار از دهان برون
در حلقه هاى زلف تو پيچد به خويشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده هاى سرسرى چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تير رود از کمان برون
صائب به محفلى که در او نيست روى دل
آيينه را ميار ز آيينه دان برون



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید