شماره ٧٩٢: گر از نظاره خورشيد در چشم آب مى آيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
گر از نظاره خورشيد در چشم آب مى آيد
زروى لاله رنگش در نظر خوناب مى آيد
در آن محفل که بى آتش سپند از جاى برخيزد
کجا خوددارى از پروانه بيتاب مى آيد؟
ندارد صيدى از من صيدگاه عشق لاغرتر
که از قتلم به چشم جوهر تيغ آب مى آيد
مگر شد نرم ياقوت لب او از غبار خط؟
که حرف بوسه از دل بر زبان بيتاب مى آيد
همانا بخت من از نارساييها برون آمد
که بى تکليف در ويرانه ام سيلاب مى آيد
دل آگاه در پيرى زغفلت بيش مى لرزد
که وقت صبح اکثر شبروان را خواب مى آيد
چو ماهى گر برآرم پر درين دريا عجب نبود
که هر موجى به چشم وحشتم قلاب مى آيد
چنان نازک شده است از گريه کردن پرده چشمم
که آبم در نظر از پرتو مهتاب مى آيد
نباشد پرده پوشى تير کج را چون کمان صائب
کجا زاهد برون از گوشه محراب مى آيد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید