شماره ٧٥٧: دل ديوانه من دوست از دشمن نمى داند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
دل ديوانه من دوست از دشمن نمى داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمى داند
غريبى و وطن يکسان بود دلهاى حيران را
قفس را عندليب مست از گلشن نمى داند
نمى افتد به فکر سينه چون دل گشت هر جايى
ز آهو چون جدا شد نافه پيوستن نمى داند
زشکر درد و داغ عشق يک دم نيستم غافل
که قدر عافيت را هيچ کس چون من نمى داند
زآتش دور مى گردد از ان دايم سپند من
که آيين نشست و خاست در گلخن نمى داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمى داند
غبار خط به آب تيغ هيهات است بنشيند
برات آسمانى باز گرديدن نمى داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بيدردان
که هر ناديده قدر بوى پيراهن نمى داند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید