شماره ٦٧٥: زنور عارضش هر ذره اى خورشيد منظر شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
زنور عارضش هر ذره اى خورشيد منظر شد
زشکر خنده اش هر چشم مورى تنگ شکر شد
چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفريب است اين
که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم ديگر شد
من آن روزى که در رخسار آتشناک او ديدم
ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
برون از خاک در محشر چو سرو آزاد مى آيد
به خاک هر که سرو قامت او سايه گستر شد
درين صحرا که صيد از فربهى در خاک و خون غلطد
حصار عافيت با خويش دارد هر که لاغر شد
بجز افسردگى سنگى ندارد راه يکرنگى
که نوميد از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد
عرق شد مانع از نظاره رويش، چه بدبختم
که موج آب حيوان در رهم سد سکندر شد
مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو
که هر آبى که تيغ پاک گوهر خورد جوهر شد
مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهى
که بر تير قضا بيتابى نخجير شهپر شد
چه حرف است اين که خاموشى فزايد زندگانى را؟
نفس دزديدن من بر چراغ عمر صرصر شد
همان تاريک مى سوزد چراغ بخت من صائب
اگرچه سينه ام از سوز دل صحراى محشر شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید