شماره ٦٦٣: زپيرى حرص دنيا نفس طامع را دو بالا شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
زپيرى حرص دنيا نفس طامع را دو بالا شد
گدا را کاسه در يوزه از کورى مثنى شد
نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کوبر من
که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد
زهمچشمى بلايى نيست بدتر عشقبازان را
زليخا کور شد تا ديده يعقوب بينا شد
نمى آيد بهم چون طوق قمرى حلقه چشمش
نظر بازى که محو قامت آن سرو بالا شد
نمى دانم چه گويم شکر آن غارتگر دلها
که از سوداى او هر ذره خاکم سويدا شد
تعجب نيست گر دارم اميد رحم از ان ظالم
نه آخر موميايى هم زسنگ خاره پيدا شد؟
نگردد تيره بختى مهر لب حرف آفرينان را
سواد از سرمه روشن مى کند چشمى که گويا شد
ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت
که بوى پيرهن آواره از دست زليخا شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید