خمار باده مهر دوستان را کينه مى سازد
کدورت صبح شنبه را شب آدينه مى سازد
غبارى از لباس فقر بر دل نيست صوفى را
به روى تازه به با خرقه پشمينه مى سازد
رخش از حلقه خط مى کند پيدا نظربازان
چه طوطيها زموم سبز اين آيينه مى سازد
ندارد نشأه سرجوش درد عالم امکان
مرا جان تازه ياد مردم پيشينه مى سازد
صدف را دل دو نيم از گوهر دريا شکوهم شد
مرا از ديده ها مستور کى گنجينه مى سازد؟
به نسبت آشنايى کن که با ناجنس پيوستن
ترا با خوش قماشى در نظرها پينه مى سازد
به آسانى قدم بر اوج عزت مى نهد صائب
گرانقدرى که از حفظ مراتب زينه مى سازد