شماره ٦١٣: فرنگى طلعتى کز دين مرا بيگانه مى سازد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
فرنگى طلعتى کز دين مرا بيگانه مى سازد
اگر در کعبه رو مى آورد بتخانه مى سازد
گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را
به پيرى مى رسد طفلى که با ديوانه مى سازد
چراغ حسن را دست دعا فانوس مى گردد
خموشى نيست شمعى را که با پروانه مى سازد
زحيرانى بجا مانده است دل در سينه ام، ورنه
کجا با دانه تفسيده هرگز دانه مى سازد؟
مسنج اى بلبل شوريده عشق خويش را با من
که بوى گل ترا مست و مرا ديوانه مى سازد
نمى دانم گل از ميخانه حسن که مى آيد
که کار صد چمن بلبل به يک پيمانه مى سازد
ندارد اينقدر استادگى تعمير احوالم
مرا زير و زبر يک جلوه مستانه مى سازد
خرد چون کودکان با خاکسارى الفتى دارد
وگرنه عشق کى با کعبه و بتخانه مى سازد
اگر خواهى فلک را مهربان ترک فضولى کن
که سازش ميهمان را زود صاحبخانه مى سازد
نماند حسن بى عاشق که شمع آتشين جولان
چو بى پروانه شد فانوس را پروانه مى سازد
نباشد خنده بى گريه باغ آفرينش را
که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه مى سازد
زگردش مشت خاک بيقرار من نمى ماند
اگر چرخ از گلم تسبيح يا پيمانه مى سازد
خط پاکى است گمنامى زکلفت گوشه گيران را
سياهى در نگين نامداران خانه مى سازد
به روى هم نهادن دست مى زيبد فقيرى را
که کار عالمى از همت مردانه مى سازد
نبستم گرچه طرفى در حيات از زلف مشکينش
همان اميدوارى استخوانم شانه مى سازد
نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد
کليد چاره را اين قفل بى دندانه مى سازد
من و بيگانگى از آشنايان جهان صائب
که وحشت آشنا را معنى بيگانه مى سازد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید