برگرفتى پرده از رخ گلستان آمد پديد
آستين ناز افشاندى خزان آمد پديد
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدى دريا و کان آمد پديد
تا شعورى داشتم مى کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از ميان آن خوش ميان آمد پديد
چشمه خورشيد در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روى دلستان آمد پديد
چشم را خواباند، چندين فتنه را بيدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پديد
در حريم نيستى بالا وپايينى نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پديد
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه اى در اصفهان آمد پديد