دل ز پهلوى جنون داد فراغت مى دهد
عالمى را مايه از سنگ ملامت مى دهد
گر نهالى را دهم از چشمه آيينه آب
از سيه بختى همان بار کدورت مى دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمى
خنده گل بلبلان را بال جرأت مى دهد
حسن مى خواهى نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت مى دهد
صائب از دست تهى تا کى شکايت مى کني؟
تنگدستى را فلک در خورد همت مى دهد