شماره ٣٣١: عشق فارغبالم از انديشه دنيا نمود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
عشق فارغبالم از انديشه دنيا نمود
وقت آن کس خوش که شغل عشق را پيدا نمود
حسن شوخ از پرده پوشى مى شود بى پرده تر
دختر رز خويش را در چادر مينا نمود
سر بسر چشم غزالان چشم قربانى شده است
محمل ليلى مگر جولان درين صحرا نمود؟
حسن بالادست را مشاطه اى چون عشق نيست
تنگى آغوش قمرى سرو را رعنا نمود
مهربان شد آسمان از چرب نرميهاى من
نخل مومين ريشه محکم در دل خارا نمود
خاک نيلى مى شود از سايه ديوانه ام
بس که سنگ کودکان در پيکر من جا نمود
برده است از کار دستم را جدايي، ورنه من
مى توانستم شکايت نامه ها انشا نمود
آشنا سوزست برق گوهر ناياب عشق
برنيايد هر که غواصى درين دريا نمود
از سبک مغزى است سوداى اقامت در جهان
کوه نتوانست پا قايم درين صحرا نمود
تازه شد از سوده الماس داغ کهنه ام
اين جواهر سرمه صائب چشم من بينا نمود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید