شماره ٢٣٢: شب که سرو قامت او شمع اين کاشانه بود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
شب که سرو قامت او شمع اين کاشانه بود
تا سحر گه بر گريزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نيفتادم ز پا
مور من تا دست و پايى داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نيستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزى آتش شود نخلى که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم ديوانه بود!
شيوه عاجزکشى از خسروان زيبنده نيست
بى تکلف، حيله پرويز نامردانه بود
قامت او در نمى آيد به آغوش کسى
ورنه هر تيرى که ديدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه ليلى بيابانگرد ساخت
ناله گرمى که در زنجير اين ديوانه بود
بى تو رضوانم به سير گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کيفيت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آيينه ها ميخانه بود
نيست تقصيرى اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زير سنگ سبحه صددانه بود
شمع ايمن راه در ويرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خيالش فرش اين غمخانه بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید