بى زبان جمعى که از حيرت چو ماهى مى شوند
محرم درياى اسرار الهى مى شوند
چون سر فکرت به جيب و پاى در دامن کشند
بى نياز از تاج و تخت پادشاهى مى شوند
از پريدن باز مى دارند چشم حرص را
چهره هايى کز قناعت زرد و کاهى مى شوند
چيست دنيا تا کند آزاد مردان را اسير؟
اين نهنگان کى زبون دام ماهى مى شوند؟
همچو شمع آنان که دارند از دل روشن نصيب
زود آب از خجلت زرين کلاهى مى شوند
ظلمت از هستى است، ورنه رهنوردان عدم
شمع جان خاموش مى سازند و راهى مى شوند
صائب آن جمعى که پاس خويش دارند از گناه
مبتلا آخر به عجب بيگناهى مى شوند