تا خدنگ غمزه بال و پر فشانى مى کند
خون ما افسردگان رقص روانى مى کند
از تپيدن نيست فارغ، دل درون سينه ام
اين شرر در سنگ مشق جانفشانى مى کند
ذوق عريانى مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پيراهن يوسف گرانى مى کند
گر به ظاهر ليلى از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو ديده بانى مى کند
ابر نيسان مى کشد سر در گريبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانى مى کند