شماره ٦٨: حيف کز آيينه رويان پاکدامانى نماند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
حيف کز آيينه رويان پاکدامانى نماند
چشم شرم آلود و روى گوهرافشانى نماند
سوخت چشم خيره خورشيد هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهبانى نماند
تازه رويان گلستان غنچه پيشانى نشدند
در بساط لاله و گل روى خندانى نماند
سينه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطى ما را براى حرف ميدانى نماند
کرد ازبس سرمه سايى نغمه زاغ و زغن
عندليب خوش نوايى در گلستانى نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سينه ها
در سفال خشک مغز خاک، ريحانى نماند
کوه درد ما بساط آفرينش را گرفت
از براى دل تهى کردن بيابانى نماند
صبح دارد فيض خود را از سحر خيزان دريغ
قطره اى شير کرم در هيچ پستانى نماند
در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احسانى نماند
سينه مجنون ما شد خارزار آرزو
در ميان نى سواران برق جولانى نماند
دست ما و دامن شبها، که در روى زمين
از براى دادخواهى طرف دامانى نماند
مژده باد سحر با گل نمى دانم چه بود
اينقدر دانم درستى در گريبانى نماند
جز حواس ما که هر ساعت به جايى مى رود
چهره آفاق را زلف پريشانى نماند
بس که خشکى ديدم از بخت سياه خويشتن
صائب از ابر سيه اميد بارانى نماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید