شماره ٥٩: عمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
عمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماند
مشت خاشاکى درين ويرانه از سيلاب ماند
عقد دندان در کنارم ريخت از تار نفس
رشته خشکى زچندين گوهر سيراب ماند
کاروان يوسف از کنعان به مصر آورد روى
دولت بيدار رفت و پاى ما در خواب ماند
غمگساران پا کشيدند از سر بالين من
داغ افسوسى بجا از صحبت احباب ماند
زان گهرهايى که مى شد خيره چشم عقل از و
در بساط زندگى گرد و کف و خوناب ماند
دل ز بى عشقى درون سينه ام افسرده شد
داغ اين قنديل روشن در دل محراب ماند
تن پرستى فرصت ماليدن چشمى نداد
روى مطلب در نقاب پرده هاى خواب ماند
عقل از کار دل سرگشته سر بيرون نبرد
در دل بحر وجود اين عقده گرداب ماند
اهل دردى صائب از عالم دچار ما نشد
در دل ما حسرت اين گوهر ناياب ماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید