شماره ٥٧: شمع روشن شد چو اشک از ديده بينا فشاند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
شمع روشن شد چو اشک از ديده بينا فشاند
خوشه اى برداشت هر کس دانه اى اينجا فشاند
از تجرد چون مسيحا هيچ کس نقصان نکرد
پنجه خورشيد شد دستى که بر دنيا فشاند
از بهاران خلعت سر سبزى جاويد يافت
هر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاند
تا نپيوستم به تيغ يار، جان صافى نشد
گرد راه از دامن خود سيل در دريافشاند
چشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبرد
هر چه از دريا گرفت اين ابر بر دريافشاند
برق عالمسوز ما را شهپر پرواز داد
آن که خار از دشمنى در رهگذار ما فشاند
حاصل ابر از زمين شور، اشک تلخ شد
اين سزاى آن که تخم خويش را بيجافشاند
نيست عزلت مانع کلفت که دست روزگار
بر گهر گرد يتيمى در دل دريافشاند
از برومندى دل سودايى ما فارغ است
تخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاند
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فيض
جام اول را به خاک آن ساقى رعنا فشاند
چون گهر دارد همان گرد يتيمى بر جبين
گرچه صائب از رگ ابر قلم دريا فشاند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید