شماره ٤٦: غافلى کز دل نفس بى ياد يزدان مى کشد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
غافلى کز دل نفس بى ياد يزدان مى کشد
دلو خود خالى برون از چاه کنعان مى کشد
در بيابانى که ما سرگشتگان افتاده ايم
پاى حيرت گردباد آنجا به دامان مى کشد
گر به ظاهر زاهد از دنيا کند پهلو تهى
از فريب او مشو غافل که ميدان مى کشد
از تزلزل قدر آسايش شود ظاهر که خاک
توتيا گردد به چشم هر که طوفان مى کشد
ديده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز ليلى از غزالان مى کشد
آتش ياقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهيدان مى کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خويش
عشق چندى ماه کنعان را به زندان مى کشد
رو نمى گرداند از چين جبين نفس خسيس
اين گداى خيره چوب از دست دربان مى کشد
نخل بارآور ز زير بار مى آيد برون
جذبه ديوانه سنگ از دست طفلان مى کشد
مى رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونين به روى بحر مرجان مى کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را ديده است
خط زمژگان بر زمين خورشيد تابان مى کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شير اين نيستان مى کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوايى چشيد
منت رطل گران از سنگ طفلان مى کشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید