غزل شماره ۸۰۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترسا بچه لولى همچون بت روحانى
سرمست برون آمد از دير به نادانى
زنار و بت اندر بر ناقوس ومى اندر کف
در داد صلاى مى از ننگ مسلمانى
چون نيک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانى
بگرفتم زنارش در پاى وى افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو مى دانى
گر وصل منت بايد اى پير مرقع پوش
هم خرقه بسوزانى هم قبله بگردانى
با ما تو به دير آيى محراب دگر گيرى
وز دفتر عشق ما سطرى دو سه بر خوانى
اندر بن دير ما شرطت بود اين هر سه
کز خويش برون آيى وز جان و دل فانى
مى خور تو به دير اندر تا مست شوى بيخود
کز بى خبرى يابى آن چيز که جويانى
هر گه که شود روشن بر تو که تويى جمله
فرياد اناالحق زن در عالم انسانى
عطار ز راه خود برخيز که تا بينى
خود را ز خودى برهان کز خويش تو پنهانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید