غزل شماره ۷۷۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هم تن مويم از آن ميان که ندارى
تنگ دلم مانده زان دهان که ندارى
ننگرى از ناز در زمين که دمى نيست
سر ز تکبر بر آسمان که ندارى
من چه بلايى است هر نفس که ندارم
تو چه نکويى است هر زمان که ندارى
هرچه ببايد ز نيکويى همه هستت
مثل بماند است در جهان که ندارى
نام وفا مى برى و هيچ وفايى
از تو نيايد بدان نشان که ندارى
گفته بدى عاقبت وفاى تو آرم
اين ننيوشم از اين زبان که ندارى
يک شکرم ده که سود بنده در آن است
زانکه بسى افتد اين زيان که ندارى
گرچه شکر دارى و قياس ندارد
هست چو ندهى به کس چنان که ندارى
گفته بدى خون تو به درد بريزم
تا برهى تو ز نيم جان که ندارى
تو نتوانى به خون من کمرى بست
خاصه کمر بر چنان ميان که ندارى
بر تن عطار کز غمت چو کمانى است
چند کشى آخر اين کمان که ندارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید