اى دل مبتلاى من شيفته هواى تو
ديده دلم بسى بلا آن همه از براى تو
راى مرا به يک زمان جمله براى خود مران
چون ز براى خود کنم چند کشم بلاى تو
نى ز براى تو به جان بار بلاى تو کشم
عشق تو و بلاى جان، جان من و وفاى تو
باد جهان بى وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستى از دل و جان هواى تو
پره ز روى برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست مى لقاى تو
جان و دلى است بنده را بر تو فشانم اينکه هست
نى که محقرى است خود کى بود اين سزاى تو
چشم من از گريستن تيره شدى اگر مرا
گاه و به گاه نيستى سرمه ز خاک پاى تو
گر ببرى به دلبرى از سر زلف جان من
زنده شوم به يک نفس از لب جانفزاى تو
هست ز مال اين جهان نقد فريد نيم جان
مى نپذيرى اين ازو پس چه کند براى تو