غزل شماره ۵۸۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دست در عشقت ز جان افشانده ايم
و آستينى بر جهان افشانده ايم
اى بسا خونا که در سوداى تو
از دو چشم خون فشان افشانده ايم
وى بسا آتش که از دل در غمت
از زمين تا آسمان افشانده ايم
تا دل از تر دامنى برداشتيم
دامن از کون و مکان افشانده ايم
دل گرانى کرد در کشتى عشق
رخت دل در يک زمان افشانده ايم
چون نظر بر روى آن دلبر فتاد
تن فرو داديم و جان افشانده ايم
هرچه در صد سال مى کرديم جمع
در دمى بر دلستان افشانده ايم
چون ز راه نيک و بد برخاستيم
دل ز بار اين و آن افشانده ايم
چون دل عطار شد درياى عشق
بس جواهر کز زبان افشانده ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید