دل و جانم ببرد جان و دلم
بى دل و جان بماند آب و گلم
متحير شدم نمى دانم
کين چه درد است در نهاد دلم
اين قدر آگهم کز آتش عشق
آتشين شد مزاج معتدلم
چون بود کشته از کشنده خجل
کو مرا کشت و من ازو خجلم
بحلى خواستم چو خونم ريخت
و او ز غيرت نمى کند بحلم
سجلى ساختم به خونم ليک
نيست يک تن گواه بر سجلم
جان عطار مرغ دنيا نيست
گو برآى از نهاد محتملم