غزل شماره ۵۳۲

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خبرت هست که خون شد جگرم
وز مى عشق تو چون بى خبرم
زآرزوى سر زلف تو مدام
چون سر زلف تو زير و زبرم
نتوان گفت به صد سال آن غم
کز سر زلف تو آمد به سرم
مى تپم روز و شب و مى سوزم
تا که بر روى تو افتد نظرم
خود ز خونابه چشمم نفسى
نتوانم که به تو در نگرم
گر به روز اشک چو در مى بارم
مى بر آيد دل پر خون ز برم
چون نبينم نظرى روى تو من
به تماشاى خيال تو درم
گر نخوردى غم اين سوخته دل
غم عشق تو بخوردى جگرم
چند گويى که تو خود زر دارى
پشت گرمى تو غمت را چه خورم
دور از روى تو گر درنگرى
پشت گرمى است ز روى چو زرم
روى عطار چو زر زان بشکست
که زرى نيست به وجه دگرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید