غزل شماره ۵۱۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ازين کارى که من دارم نه جان دارم نه تن دارم
چون من من نيستم، آخر چرا گويم که من دارم
تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم
حقيقت بهر دل دارم شريعت بهر تن دارم
همه عالم پر است از من ولى من در ميان پنهان
مگر گنج همه عالم نهان با خويشتن دارم
اگر خواهى که اين گنجت شود معلوم دم درکش
که سر اين چنين گنجى نه بهر انجمن دارم
اگر ذرات اين عالم زبان من شود دايم
نيارم گفت ازو يک حرف و چندانى سخن دارم
مرا گويى که حرفى گوى از اسرار گنج جان
چه گويم چون درين معرض نه نطق و نه دهن دارم
ميان خيل نا اهلان سخن چون با ميان آرم
که من اينجا به يک يک گام صد صد راهزن دارم
چو از کونين آزادم، نگويم سر خود با کس
مرا اين بس که من در سينه سر سرفکن دارم
اگر از سر اين گنجت خبر بايد به خاکم رو
بپرس از من در آن ساعت که سر زير کفن دارم
از آن سلطان کونينم که دارالملک وحدت را
درون گلخنى مانده نه خرقه نى وطن دارم
چو زلفش را دو صد گونه شکن ديدم ز پيش و پس
ميان بسته به زنارى سر يک يک شکن دارم
نسيمى گر نمى يابم ز زلف يوسف قدسم
ندارم هيچ نوميدى که بوى پيرهن دارم
چه مى گويم که زلف او مرا برهاند از چنبر
به گرد جمله عالم در آورده رسن دارم
فريد از يک شکن زنار اگر بربست من با او
به سوى صد شکن ديگر ز صد سو تاختن دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید