غزل شماره ۴۲۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقى نه دل نه دين مى بايدش
من چنينم چون چنين مى بايدش
هر کجا رويى چو ماه آسمان است
پيش رويش بر زمين مى بايدش
زن صفت هرگز نبيند آستانش
مرد جان در آستين مى بايدش
مى کشد هر روز عاشق صد هزار
اين چه باشد بيش ازين مى بايدش
شادمانى از غرور است از غرور
دايما اندوهگين مى بايدش
برهم افتاده هزاران عرش هست
حجره از قلب حزين مى بايدش
در ره عشقش چو آتش گرم خيز
زانکه آتش همنشين مى بايدش
سر گنج او به خامى کس نيافت
سوز عشق و درد دين مى بايدش
آه سرد از نفس خام آيد پديد
آه گرم آتشين مى بايدش
آن امانت کان دو عالم برنتافت
هست صد عالم امين مى بايدش
گنج عشقش گر نديدى کور شو
زانکه کورى راه بين مى بايدش
سر گنج او همه عالم پر است
اهل آن گنج يقين مى بايدش
مى تواند داد هر دم خرمنى
ليک مرد خوشه چين مى بايدش
شرق تا غرب جهان خوان مى نهد
و از تو يک نان جوين مى بايدش
اوست شاه تاج بخش اما اياز
در ميان پوستين مى بايدش
گنج ها بخشيد و از تو وام خواست
تا شوى گستاخ اين مى بايدش
امتحان را زلف هر دم کژ کند
زانکه عاشق راستين مى بايدش
نه فلک فيروزه اى از کان اوست
وز دل تو يک نگين مى بايدش
دست کس بر دامن او کى رسد
ليک خلقى در کمين مى بايدش
عاشقان را دست و پاى از کار شد
اى عجب مرد آهنين مى بايدش
آفتابى اى عجب با ما بهم
جاى چرخ چارمين مى بايدش
ذره اى را بار مى ندهد وليک
ذره ذره زير زين مى بايدش
پاى بگسل از دو عالم اى فريد
کين قدر حبل المتين مى بايدش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید