هنگام صبوح آمد اى هم نفسان خيزيد
ياران موافق را از خواب برانگيزيد
ياران همه مشتاقند در آرزوى يک دم
مى در فکن اى ساقى از مست نپرهيزيد
جامى که تهى گردد از خون دلم پر کن
وانگه مى صافى را با درد مياميزيد
چون روح حقيقى را افتاد مى اندر سر
اين نفس بهيمى را از دار در آويزيد
خاکى که نصيب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آريد بر فرق فلک ريزيد
ياران قديم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از ديده فرو ريزيد
عطار گريزان است از صحبت نا اهلان
گر عين عيان خواهيد از خلق بپرهيزيد