غزل شماره ۳۴۶

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر دلبرم به يک شکر از لب زبان دهد
مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد
مى ندهد او به جان گرانمايه بوسه اى
پنداشتى که بوسه چنين رايگان دهد
چون کس نيافت از دهن تنگ او خبر
هر بى خبر چگونه خبر زان دهان دهد
معدوم شى ء گويد اگر نقطه دلم
جز نام از خيال دهانش نشان دهد
مردى محال گوى بود آنکه بى خبر
يک موى فى المثل خبر از آن ميان دهد
چون ديد آفتاب که آن ماه هشت خلد
از روى خود زکات به هفت آسمان دهد
افتاد در غروب و فروشد خجل زده
تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مويى امان دهد
ابروى چون کمانش که آن غمزه تير اوست
هر ساعتى چو تير سرم در جهان دهد
گويى که جور هندوى زلفش تمام نيست
آخر به ترک مست که تير و کمان دهد
از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم
صد توبه درست به يک پاره نان دهد
آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت
امکان ندارد آنکه کسى شرح آن دهد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید