غزل شماره ۳۴۲

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يک حاجتم ز وصل ميسر نمى شود
يک حجتم ز عشق مقرر نمى شود
کارم درافتاد وليکن به يل برون
کارى چنين به پهلوى لاغر نمى شود
زين شيوه آتشى که مرا در دل اوفتاد
اشکم عجب بود اگر اخگر نمى شود
يا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد
زان خشک گشت اى عجب و تر نمى شود
پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز
از پاى مى درآيم و با سر نمى شود
نى نى که خون دل به سر آمد ز روى من
از سيل اشک سرخ مزعفر نمى شود
چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد
بحرى که سالکيش شناور نمى شود
تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک
يک کارم از هزار ميسر نمى شود
صافى چه خواهم از کف ساقى چرخ از آنک
صافى نمى دهد که مکدر نمى شود
از جاى مى برد همه کس را فلک ولى
هرگز ز جاى خويش فراتر نمى شود
گر پى کند معاينه اختر هزار را
عطار يکدم از پى اختر نمى شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید