غزل شماره ۳۱۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر که سرگردان اين سودا بود
از دو عالم تا ابد يکتا بود
هر که ناديده در اينجا دم زند
چو حديث مرد نابينا بود
کى تواند بود مرد راهبر
هر که او همچون زنان رعنا بود
راهبر تا درگه حق گام گام
هم بره بينا و هم دانا بود
هر که او را ديده بينا شد به کل
در وجود خويش نابينا بود
ديده آن دارد که اسرار دو کون
ذره ذره بر دلش صحرا بود
جمله عالم به دريا اندرند
فرخ آنکس کاندرو دريا بود
تا تو در بحرى ندارد کار نور
بحر در تو نور کار اينجا بود
قطره بحرت اگر در دل فتاد
قطره نبود لؤلؤ لالا بود
هر که در درياست تر دامن بود
وانکه دريا اوست او از ما بود
تا تو دربند خودى خود را بتى
بت پرستى از تو کى زيبا بود
تا گرفتارى تو در عقل لجوج
از تو اين سودا همه سودا بود
مرد ره آن است کز لايعقلى
در صف مستان سر غوغا بود
گوى آنکس مى برد در راه عشق
کو چو گويى بى سر و بى پا بود
آن کس آزادى گرفت از مردمان
کو ميان مردمان رسوا بود
هر که چون عطار فارغ شد ز خلق
دى و امروزش همه فردا بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید