غزل شماره ۲۷۶

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
لعل تو به جان فزايى آمد
چشم تو به دلربايى آمد
چون صد گرهم فتاد در کار
زلفت به گره گشايى آمد
با زنگى خال تو که بر ماه
در جلوه خودنمايى آمد
در ديده آفتاب روشن
چون نقطه روشنايى آمد
با چشم تو مى بباختم جان
چون چشم تو دردغايى آمد
بگريخت دلم ز چشم تو زود
وآواره ز بى وفايى آمد
در حلقه زلفت آن دم افتاد
کز چشم تواش رهايى آمد
هرگاه که بگذرى به بازار
گويند به جان فزايى آمد
يکتايى ماه شق شد از رشک
تا سرو تو در دوتايى آمد
بنشين و دگر مرو اگرچه
در کار تو صد روايى آمد
دانى نبود صواب اسلام
آنجا که بت ختايى آمد
بردى دلم و بحل بکردم
واشکم همه در گوايى آمد
در کار من جدا فتاده
چندين خلل از جدايى آمد
بيگانه مباش زانکه عطار
پيش تو به آشنايى آمد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید