غزل شماره ۲۴۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد
پير ما خرقه خود چاک زد و ترسا شد
عقل از طره او نعره زنان مجنون گشت
روح از حلقه او رقص کنان رسوا شد
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روى
بس دل و جان که چو پروانه نا پروا شد
هر که امروز معايينه رخ يار نديد
طفل راه است اگر منتظر فردا شد
همه سرسبزى سوداى رخش مى خواهم
که همه عمر من اندر سر اين سودا شد
ساقيا جام مى عشق پياپى درده
که دلم از مى عشق تو سر غوغا شد
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شيدا شد
عاشقا هستى خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستى خود مى نتوان آنجا شد
روى صحرا چو همه پرتو خورشيد گرفت
کى تواند نفسى سايه بدان صحرا شد
قطره اى بيش نه اى چند ز خويش انديشى
قطره اى چبود اگر گم شد و گر پيدا شد
بود و نابود تو يک قطره آب است همى
که ز دريا به کنار آمد و با دريا شد
هرچه غير است ز توحيد به کل ميل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بينا شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید