بوى زلف يار آمد يارم اينک مى رسد
جان همى آسايد و دلدارم اينک مى رسد
اولين شب صبحدم با يارم اينک مى دمد
وآخرين انديشه و تيمارم اينک مى رسد
در کنار جويباران قامت و رخسار او
سرو سيمين آن گل بى خارم اينک مى رسد
اى بسا غم کو مرا خورد و غمم کس مى نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اينک مى رسد
مدتى تا بودم اندر آرزوى يک نظر
لاجرم چندين نظر در کارم اينک مى رسد
دين و دنيا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسيارم اينک مى رسد
روى تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره يارم اينک مى رسد
بزم شادى از براى نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اينک مى رسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
يار مى گويد کنون عطارم اينک مى رسد